سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  Atom  خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ
اوقات شرعی

آدم آباد _ ادم آباد _ عدم آباد

یادم تو را فراموش (سه شنبه 87/11/15 ساعت 10:17 عصر)

 

اول که دیدمش احساس کردم یک کلم بروکلی روی سرش گذاشته. بر خلاف قوانین رایج حکومت، سربزهنه آمده بود توی کوچه و با همسایه ش صحبت می کرد. عجیب بود برام ؛ کسی هست که فکر می کند با آن رنگ مو و آن هم با آن موهای کوتاه، زیبا می شود. بیچاره شوهرش... بیچاره پروفسور حسابی. خوش به حالش که مرد و دیگر مجبور به دیدن چنین همسایه هایی نیست.

خیلی این خیابان باریک را دوست دارم. چند متر جلوتر از آن «کلم بروکلی به سر» خانه ی پروفسور حسابی است. ماشین از کنار خانه ی پروفسور گذشت و از دو سه خیابان باریک زیبای دیگر هم. رسیدیم به خیابان زیبای ولیعصر و سرپل تجریش و... ابتدای نیاوران پیاده بودم که خانمی هم سن و سال همان «کلم بروکلی به سر» نزدیک آمد و به آذری چیزهایی گفت و اسکناس های مچاله توی دستش را نشانم داد. شرمنده شدم از این همه بدشانسی خانم. از این که چقدر امکان دارد در تهران جلوی کسی را بگیری و ترک یا آذری نباشد؟! از آقایی پرسیدم:

«ببخشید آقا. شما ترک هستید؟!»

آقا هم انگار که بهش برخورده باشد و انگار که تمام جوک های ترکی عالم را در ذهنش مرور کرده باشد و بعد به افتخار همه ستارخان و باقرخان ها و هشترودی ها شان سرش را بالا گرفت و گفت:

«بله! چطور؟!»

گفتم :«گویا این خانم از آدربایجان شوروی! هستن. میشه ببینید چی میگن؟!»

خانم حرف ها رو برای آقا ترکه تکرار کردند و ایشان هم با فیگور دیلماجی باسوادتر از چلنگر و انگار نه انگار که زبان مادریش را ترجمه می کند، همانطور سر برافراشته گفت:

«پول ایرانی برای تاکسی میخواد»

گفتم: «بفرمایید به بانک رویرو برن و بپرسن نزدیک ترین شعبه ارزی شون کجاست؟ تا اونجا برن و پولشون رو چنج کنن»

بعید به نظر می رسید چلنگر ترکه «چنج» رو فهمیده باشد اما انگار از ترکیب جمله فهمید که چه معنایی دارد. جون برای خانم ترجمه ش کرد. او به حقیقت سبب سرافرازی ترک هاست و دلیلی برای رد جوک های رایج. خانم هم با نگاه کسانی که آب طلب کرده و چاه نشانشان داده اند نگاهم کرد و رفت.

رفت سمت بانک و من با خودم فکر می کردم این رسم مهمون نوازی نیود. کاش اندازه کرایه تاکسی مهمونش می کردم. رفتم پی ش و توی بانک بهش رسیدم. داشت به واسطه یک بانو چلنگر با همکارم توی بانک صحبت می کرد. به همکارم که سلام کردم خانم سر برگرداند و انگار که به عشق جوانیش رسیده باشد نگاهم کرد. از همکارم پرسیدم:

«کاری میشه براشون کرد؟!»

«صرافی نزدیک هست. بذار تلفن کنم بپرسم.»

تماس گرفت بعد از چند جمله ای خداحافظی کرد و رو به ما گفت:

«میگه ما پول آذربایجان چنج نمی کنیم و آدرس جایی رو حوالی استانبول داد.»

از بانو چلنگر خواستم ازشان بپرسند پولی غیر پول میهنی شان دارند؟ ترجمه ی پاسخ خانم را که شنیدم بد بهم ریختم... کیفش را دزدیده بودند. به اصرار فراوان چند هزاری پول رایج پس از دهه ی فجر 57 به مهمان دادم و از بانو چلنگر و همکارم تشکر کردم و با سری بادکرده از شرم دزدی یک هم میهن به سمت میدان تجریش که پس از دهه ی فجر 57 قدس می خوانندش راهی شدم.

 

کمی پایین تر از میدان، باز جلوی فروشگاه عروسک به زمین پرچ شدم. مثل دیروز. ویترینی پر از عروسک های قرمز... دیروز کمی طول کشید تا یادم بیاید که «ولنتاین دی» نزدیک است و این رنگ قرمز برای عقشولان ها ست. از آن جا به بعد هرچه در خیابان می رفتم حواسم می رفت روی کفتران عاشقی که در خیابان، دست در دست هم و جیک جیک کنان می رفتند.

به این فکر می کردم که گاهی متهم به عاشقی و از عشق گفتن و نوشتن می شوم و گاهی به بی عشقی! به این فکر می کردم که هردو دسته ی این انگشت های اشاره، خودشان تا به حال عاشق شده اند یا نه؟ به این فکر می کردم که اصلا عشق چیست؟ این که چرا عشق که می شنوند همه، یاد دختر و پسر می افتند؟ به عشق اولم فکر می کردم: ایران. به دومی: مادر. سومی: ستایش، طهورا و مطهره.

نمی دانم چرا اما به این فکر بودم که اگر کسی بود که به بهانه ی «ولنتاین دی» برایم عروسک قرمز و شکلات و قلب قرمز بیاورد چه حالی پیدا می کردم؟! گاهی وقت ها مثل همه بودن را خیلی دوست دارم. یک جور احساس خوشبختی مصنوعی مسخره ی بی خیالی بسیار زیبایی بهم می دهد، که گاهی به شکل های گوناگون و به عمد تجربه اش کرده ام.

شاید اگر کسی بود برایم مثل دیگران، دیگر «کلم بروکلی به سر» برایم مسخره نبود. شاید اگر من هم با کسی راه می رفتم و جیک جیک می کردم، دیگر ترانه های دوزاری بمیرم برات که به عاشقانه معروفند برایم زیبا بود و دلنشین. کسی چه می داند شاید زمزمه شان هم می کردم. شاید هم نه... شاید مثل خیلی از هوارزن های امروزی که فکر می کنند خواننده اند من هم تریپ ناله و نفرین می گرفتم و این دست، به اصطلاح ترانه ها را دوست می داشتم و یک آنتی دختر می شدم.

 

هوای شمیران خیلی دونفره بود. به خودم هی زدم:

«دردم نهفته به ز طبیبان مدعی»

راه خودم را کشیدم و رفتم. اما شاید این بار که به فروشگاه رسیدم برای خودم عروسکی عاشق و قلبی قرمز و چند شکلات خریدم.

هنوز هم گاهی اتفاقات همزمان به فکر می بردم. همین که این ها را می نوشتم sms  آمد و بازش کردم. نوشته بود:

«عشق را از دنیا بگیر، آن گاه زمین ما گورستانی بیش نخواهد بود.»

 

چهاردهم بهمن 87

 



  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده: محمد نیک زاد

  • نظرات دیگران ( )


  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    من درختم...!
    برگی از نوشته ی امروزم!
    سالگرد فروغ
    یادم تو را فراموش
    همیشه یا نمی رسیم؛ یا آن گاه می رسیم که دیگر خیلی دیر است.
    [عناوین آرشیوشده]
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 1 بازدید
    دیروز: 1 بازدید
    کل بازدیدها: 41252 بازدید
  •   پیوندهای روزانه
  •   درباره من
  • آدم آباد _ ادم آباد _ عدم آباد
    محمد نیک زاد
    سلام ستاره ی از شب گریخته ی همروز من... اینجا بهانه ای است برای نوشتن برای نشر نوشته هایم و خواندن نوشته های دیگران از آدم آباد پدرمان تا ادم آباد (ادم=هستم) خودمان و تا عدم آباد که می رویم....
  •   لوگوی وبلاگ من
  • آدم آباد _ ادم آباد _ عدم آباد
  •   دسته بندی یادداشت ها
  •   مطالب بایگانی شده
  •   اشتراک در خبرنامه
  •  

  •  لینک دوستان من

  • Click here to join Forough
    با فروغ هم‌راه شوید
    Click here to read Forough e-magazine
    Ç