چیزی نمونده بود به ایستگاه اتوبوس برسم که دیدم خانمی فریاد می زنه. همین که نزدیک می شدم دیدم هیچ کس بهش توجه نمی کنه و از کنارش با نگاه هایی معلق رد میشن. هیچ روشن نبود چی میگفت. جوری بود که همه بهش میگن دیوونه! با توتن و تلاش وحشتناکی فریاد می زد. با صدایی خیلی بلند. نمی تونید فکرش رو هم کنید که چقدر می تونید با اون صدا فریاد بزنید.
نزدیک اتوبوس دیدم دو نفر با فریاد و داد و هوار انگار که دعوا می کنن. کتک کاری نبود اما همونم زشت بود.
سوار اتوبوس شدم و رفتم سمت چپ روی یکی از صندلی تکی ها نشستم. درست رو همونی که جلو صندلی دوتایی برعکسه! همون صندلی بدرد بخورایی که جوونایی که خانم ها رو دید میزنن روش میشینن. گاهی هم از اداهاشون میشه فهمید که به قول سرشناس مخ زدند و اون طرف هم بدش که نمیاد هیچ، خوشش هم اومده.
از پشت شیشه بیرون رو نگاه می کردم. سه تا خانم جوون با حالتی شبیه مست های از حد گذرونده، تلو تلو خرون غش و ریسه می رفتن و با ادا و شکلکشون ماشینا رو مجبور می کردن براشون وایسن. کمی بعد از اونا آقای جوونی به ظاهر محجوب می خواست از خیابون رد شه اما ماشینا امون نمی دادن. یهو یه تاکسی زرد سمن وایساد و راننده با دست اشاره کرد که آقا رد شه. بعد رو کرد به خانم جوونی که کنارش نشسته بود و با لبخند چیزی گفت و هر دو دست به وسط صندلی بردن و تخمه برداشتن و شکستن و گپ زنان رفتن.
یه پسر نوجوون با یه دختر بچه ناز اومدن روبرو نشستن و کار و کاسبی دو تا جوون احتمالی همیشگی رو بهم زدن. چقدر دختره ناز بود. تمام حواسم بهش جمع بود. با یه نگاه به صورتش میشد همه چی رو فراموش کرد. اون تمام زندگی بود! تمام امید! آره اون به حقیقت خود امید بود. یهو یاد طهورا افتادم. 10روزه که ندیدمش. خیلی دلم براش تنگ شده. طهورا خود عشقه... دلخوشی این سالهای من. تنها کسی که منو می فهمه. برادرزاده ی خردسالم که بیشتر از همه منو می فهمه.
راننده اومد و بلیتا رو جمع کرد و راه افتاد. باز دعوا سر بلیت ندادن خانم ها بود. راننده می گفن 50نفر سوار شدن و فقط 10تا بلیت دادن! جای شکرش باقیه! این دوبرابر آماریه که شرکت واحد اعلام کرده!
ایستگاه بعد یه آخوند سالنخورده اما ریش سفید سوار شد. از قد و قامت و سرزندگیش میشد حدس زد که بیشتر نماز صبح هاش رو با غسل جنابت خونده و خانم بازیای زیادش مث سرآشپزی که مدام از غذاهای مختلف می خوره تر و تازه نگه ش داشته. اما شک ندارم آخرش شبیه میمون میشه. از این جور آدما دیدم فراوون. آخرای عمرشون زشت و بد ترکیب میشن. از بس که مدام کنار این و اون خوابیدن... داشتم با خودم فکر می کردم کسی پیدا میشه هنوز که براش از جاش بلن شه؟ که یهو دوتا پسر بچه ای که رو صندلی اول نشسته بودن بلن شدن و آخوند هم نشست و حالش رو برد. یعنی نسل این بچه ها اونا رو دوست دارن؟
دوتا ماشین که انگار باهم کورس گذاشتن از کنار اتوبوس و تو مسیر مخالف سبقت گرفتن و چندتا بوق و گاز و (...)! رفتن. هنوز خیلی رد نشده بودیم که روی پشت بوم یکی از مغازه های اون دست خیابون چشمم خورد به یه ماشین تصادفی مچاله شده که با تمام داغون بودنش میشد فهمید 206بود.
تو مسیر اجرای تصادفی آهنگ ها تو گوشم نوبت رسید به آهنگ سنتوری. داشتم به این فکر می کردم که چه ربطی بین این آهنگ و این تصاویر بود که یهو تو حاشیه خیابون بچه ای رو دیدم که با یه توپ بازی می کرد و بعد از اون نگاهم رسید به آقا و خانمی که بیرون یه چادر دست ساز و میون یه سرس خرت و پرت و اسباب خونه با هم گپ می زدن و به بازی بچه شون نگاه می کردن. خیلی دلم گرفت...
آهنگ سنتوری تموم شد و من جادوی ترانه ی بعدیش به تصاویر فکر می کردم و به خودم و به همه چی ... فکر می کردم و دل گرفته ترانه رو تو ذهنم تکرار می کردم:
عزیز ساکت من همصدا کو
بگو شهرفرنگ قصه ها کو
مگه ما حوض فیروزه نساختیم؟
بگو پس ماهی پولک طلا کو؟
به یادآر ای عزیز خوب و خسته
قدیمی ای صمیمی ای شکسته
به یادآر ای دلیل هر ترانه
که بیداری به خوابت پل نبسته
می خواستی شهری از مخمل بسازی
به قد بی حصاری بی نیازی
به رنگ ناب دریا رنگ ماهی
به لطف همصدایی همنوازی
به رویا می زنم بیدارم از تو
دوباره می رسم تا آخر تو
بیا که خواب بیداری قشنگه
بیا هم قد رویاهای من شو
تماشا داره رویاهای بیدار
تماشا داره رنگ سبز ایثار
چه عطری داره یاس پشت دیوار
چه رنگی داره خوشبختب به یادآر
...
تنها یه ایستگاه مونده بود تا ازین کارناوال پیاده شم. نفهمیدم کی خوابم برد. چش که باز کردم نزدیک بود درا رو ببنده و ایستگاه محلمون رو رد کنه. تند و فرز پیاده شدم...
کاش...
کاش طهورا اینجا بود.
آخرای 22تیر87
ببخشیدکه نبودم. که نیستم. روزای سختیه. چیزی هم نمی نویسم این روزا....