سفارش تبلیغ
صبا ویژن
   RSS  Atom  خانه |   شناسنامه |   پست الکترونیک |  پارسی بلاگ
اوقات شرعی

آدم آباد _ ادم آباد _ عدم آباد

می شود بخشید، اما نمی شود فراموش کرد.1 (جمعه 87/10/20 ساعت 4:35 عصر)

با هادی قرار قرار داشتم بریم انتقال خون. باهاش تماس گرفته بودم و می دونستم کارش طول می کشه و دیر میاد. فرصت خوبی شد برای پیاده روی. بارون امروز هوش از سرم برده بود. هوا عالی بود. تو تهران همچین هوایی رو خیلی دوست دارم. زمین بارون خورده، دم دمای غروب، هوای نمناک و...

پیاده رفتن کنار ماشین های پارک شده تو ترافیک، یکی از بهترین فرصت های منه. همه چی آماده بود تا عشقبازی امروزم با بارون رو کامل کنم. اینجوری که نگاه می کردم، پیاده رفتن از حوالی تخت طاووس تا وصال برام کم هم بود.

به هفت تیر که رسیدم رفتم تو یه فروشگاه پوشاک. همیشه وقتی قصد خرید ندارم بهتر می بینم. هنوز فرصت نکرده بودم ببینم کجام که صدای خانم فروشنده رو شنیدم:

"اینا کارای جدیدمونن."

برگشتم تا مطمئن شم با منه. دیدم با فاصله ای کمتر از دو وجبیم خانمی کمی کوتاهتر از خودم با مانتو مشکی تنگ و شال قرمز ایستاده. میشد از آرایش کمرنگ چهره ش حدس زد هنوز کسی رو گرفتار نکرده! یا برعکس! هرچند دیگه این روزها نمیشه از آرایش کمرنگ و پررنگ چیزی رو  حدس زد. پرسیدم:

"با منید؟"

"بله آقا! اینا کارای جدید فصلن. کار ترکن."

آروم گفتم:

"دیدم زبونشونو نفهمیدم!"

اما گوشاش تیزتر از اون بود که نشنوه. ملوس خندید و گفت:

"من تقریبا همزبونشونم، چه رنگی دوست دارید؟"

"بی رنگی! شما هم باهاشون همدل شید به جا همزبونی"

انگار نمی تونست چیزی بگه. یه جورایی کم آورده بود. پرسید:

"جدی قصد خرید دارید؟"

"نه!"

خشکش زد. با دلخوری گفت:

"پس...؟!"

انگار با مکثش پی واژه ی مودبانه ای بود که گفتم:

"پس برم بیرون؟"

دستپاچه گفت:

"نه... نه... منظورم این نبود. برام عجیبه که قصد خرید ندارید و اینجایید."

"خب یه فلسفه ای داره. ناراحت نشید. برا مزاحمت نیومدم."

با یه شرم مصنوعی قشنگ گفت:

"مزاحم چیه؟!! اینجا متعلق به خودتونه. میشه بپرسم فلسفه ش چیه؟"

"خب پرسیدید دیگه!"

خندید و گفت:

"اگه دوستندارید نگید خب."

"نه. مشکلی نیست. من وقتی قصد خرید ندارم بهتر می بینم. وقتی نیاز به خرید دارم تو اولین فروشگاه خرید می کنم. اما وقتی به چشم خریدار نگاه نمی کنم، بهتر می بینم... فلسفه ی همه ی زندگیم همینه."

چند ثانیه ساکت بود و فیگور متفکرانه ای به خودش گرفت و گفت:

"چه نگاه جالبی! شما فلسفه می خونید؟!"

"شما فلسفه می دونید؟"

"نه خیلی سنگین و نامفهومه برام."

"این ظاهرشه. اما حقیقتش پیچیده نیست. کافیه نگاه کنید ببینید چی فلسفه نیست. یه لیست درست کنید از چیزایی که فکر می کنید فلسفه نیست. بعد روش فکر کنید. به نتایج جالبی می رسید. خب ببخشید وقتتون رو گرفتم."

حس خوبی از ادامه گفتگو نداشتم خواستم زود برم. دستپاچه و کمی نگران گفت:

"نه! نه! خیلی هم خوشحال شدم. کم پیش میاد آدم به کسی مثل شما بربخوره. میشه... باز همدیگه رو ببینیم و... صحبت کنیم؟"

دیگه نیتش معلوم بود. بدجنسی کردم و فاتحانه گفتم:

"چرا؟"

باز ملوس شد و گفت:

"برا... لیستی که گفتید... برا ادامه ش میخوام کمکم کنید!"

میون گفتگو باهاش احساس کردم امروز یه جوری ام... بعد از مدت ها که از گفتگو با خانم ها دوری می کردم، امروز نه تنها تو مودش بودم که شیطنت های دبیرستانی هم سراغم اومده بود. خوب می دونستم که تو این سن خوب نیست و می تونه برام، اونجور که منم، شر بشه و برا دیگران... شاید رفتار توهین آمیز و ناراحت کننده... شاید سراب یه اتفاق که منتظرشن خیلی ها... شاید یه دوست یا یه همراه یا یه همسر!...

خودمو جم و جور کردم و گفتم:

"شما همون کارو کنید، خود راه نفر بعد رو بهتون نشون میده. نیازی به من نیست. خداحافظ."

انگار تعجب کرده بود. آهنگ صداش کند و مبهوت گفت:

"خداحافظ."

 

تو این سرویس نمیشه نوشته ای با تعداد حروف بیش از 3000 تا نوشت. مجبور شدم دو قسمتیش کنم!!!



  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده: محمد نیک زاد

  • نظرات دیگران ( )

  • می شود بخشید، اما نمی شود فراموش کرد.2 (جمعه 87/10/20 ساعت 4:18 عصر)

          بدون هیچ شتابی اومدم تو خیابون کریمخان. سر میرزای شیرازی حواسم به فروشگاه نشر چشمه جم شد. نمی دونم چند وقت بود که با ماشین از جلوش رد می شدم و تو فروشگاه نرفته بودم. رفتم تو و اول رفتم سراغ قفسه های شعر. اسم محمد علی بهمنی منو یاد 9سال پیش انداخت. کتاب رو برداشتم. اومدم سمت قفسه های داستان. یاد کتابی افتادم که چند ماه پیش با خبر شدم نشر چشمه چاپ کرده. یهو به کتابی که برداشته بودم نگاه کردم. با خودم گفتم: "مگه من نبودم که نوشته های کتاب برام مهم بود نه اسم و اعتبار نویسنده ش؟ کتاب رو باز کردم و چند تا شعر رو ازش خوندم. انگار شاعرا هم تاریخ مصرف دار شدن. یا تو خرج خونه موندن. انگار محمد علی بهمنی هم داره شاعریش تموم میشه... اینا چیه این گفته... باز به قفسه ها نگاه کردم پی کتابی که یادم اومده بود. اما نبود.

          خانمی روی یه چارپایه نشسته بود و کتاب می خوند. ولی حتما حواسش بود که اشتباهی کتابی تو کیفی نره! ازش پرسیدم:

    "ببخشید کافه پیانو رو پیدا نمی کنم؟"

    باخنده گفت:

    "تموم شده"

    "کی پخت می کنید باز؟"

    بیشتر خندید و گفت:

    "تو تنوره سر بزنید میاد!"

    به خودم اومدم! نمی خواست دیگه ادامه بدم. یاد چهره خانم فروشنده لباس افتادم، وقت خداحافظی ازش، احساس کردم اگه به این گفتگو ادامه بدم کار خوبی نیست. نمی دونم امروز چرا اینجوری شدم؟! شاید برا این هواست!

     

     

    از فروشگاه که اومدم بیرون یاد هادی افتادم. گفتم نکه از اون دیرتر برسم با این پیاده روی پرماجرا؟! گوشی رو درآوردم بهش زنگ بزنم، اما پشیمون شدم. گفتم شاید نرسیده باشه و احساس بدی بهش دست بده و فکر کنه دیرکرنش کلافه م کرده. در حالی که من داشتم از پیاده رویم لذت می بردم. باز به هادی فکر می کردم. به این که چه پسر خوبیه! خیلی کم حرف می زنه اما اعتقادش رو زندگی می کنه. برعکس کسایی مثل من که بیشتر حرف می زنن...

    یادداشت های گوشیم رو باز کردم. از خیلی هاش می گذشتم و بعضی که خودشونو نشون میدادن رو می خوندم. گاهی جمله ها و شعرهایی که خوشم میاد رو تو گوشی تایپ می کنم... گاهی sms هایی که برام میاد رو... گاهی هم خودم چیزایی می نویسم.... چندباری هم چوبش رو خوردم و نوشته هام پاک شدن و از دستم رفتن.

    انگار دنبال چیز خاصی بودم. اما نمی دونستم چی؟!... بعض شون اما خیلی می چسبید. بازشون می کردم و می خوندمشون:

     

    در گوش دلم گفت فلک پنهانی

    حکمی که قضا بود زمن میدانی

    در گردش خویش اگر مرا دست بدی

    خود را برهاندمی ز سرگردانی

     

    تشویش من به خاطر این نیست که تو به من دروغ گفته ای، به خاطر این است که دیگر نمی توانم باورت کنم...

     

    اینو که خوندم با خودم فکر می کردم: "آدم که نباید تو دروغ ها بمونه... اما حیف که نمیشه... گاهی اینقدر کوچیک و ضعیفیم که دروغ ها خرابمون می کنه. البته شاید هم به خاطر بزرگ بودن دروغ هاست...

    همینطور که فکر می کردم و سرخط یادداشت ها رو نگاه می کردم چشمم خورد به این:

     

    ...باران

    می بارد...

     

    نه!

    انگار باران نیست.

    انگار کسی می بارد!

    انگار تمام کسی

    مدام

    بر من می بارد.

    ...

    به چیزهای درهمی می اندیشم.

    اندیشه که نه.

    مثل یه مخرب

    یک ویرانگر.

    افتاده به جانم.

    فکر می کنم دوره ی جدیدی از تشدید بیماری ام آغاز شده...

    جنون

    فکر می کنم که اصلا چرا کار می کنم؟

    برای این که در آینده ای که نمی دانم چقدر دور است

    که اصلا می بینمش یا نه؟

    بتوانم به کارهایی که دوست دارم بپردازم؟

    کدام دوست داشتن؟

    دیگر کی؟

    دیگر می خواهم چکار؟

    این بیست و هفتمین سال عمر من است و

    من هنوز حس زیبایی ندارم.

    20فروردین87

    بازار تهران

     

    هنوز از فضای خوندن قبلی در نیومده بودم که این اومد جلو چشمم:

     

    خواب فرشها

                   تعبیر نمی شود.

    از سمت دیگری

    جارو کن.

     

    بعدش هم شعر امید که جواد برام فرستاده بود:

     

    حیف از تو ای مهتاب شهریور که ناچار

    باید بر این ویرانه ی محزون بتابی

    وز هر کجا گیری سراغ زندگی را

    افسوس ای مهتاب شهریور نیابی

    ...

     

     

    هنوز هادی نیومده بود. منتظر موندم تا اومد و رفتیم مراحل رو انجام دادیم و بعد رو دو تا تخت کنار هم دراز کشیدیم. متاسفانه مسول خونگیری اون دو تا تخت یه خانم بود. خاطره خوبی از آخرین باری که یه خانم ازم خون گرفته بود نداشتم. رگم رو به سختی و با یکبار سوزن اشتباهی زدن پیدا کرده بود و حاصلش شده بود کبودی دستم از آرنج تا مچ. این یکی هم خیلی بد زد و پرسید چی شده؟ گفتم کمی درد می کنه. گفت "ای آقا با این کارایی که دولت می کنه که باید تحملتون زیاد شده باشه... این اونقدر به مردم سخت گرفتن که تحمل همه زیاد شده!..." جوابش رو ندانم. ترسیدم باز سر یه گفتگو باز شه و باز...

    گچبری های سقف رو نگاه می کردم و به این فکر می کردم که انگار خیلی بدرگم! یا رگ خوابم رو نمی دونن مردم... نمی دونه روزگار، اگر نه شاید یکی از این گفتگوها یه داستان عاشقانه میشد... شاید... شاید من هم می تونستم مثل دیگران باشم...

    آره شاید خیلی بد رگم...

    آره شاید رگ خوابم رو نمی دونه روزگار...

    آبان و دی 87

    تو این سرویس نمیشه نوشته ای با تعداد حروف بیش از 3000 تا نوشت. مجبور شدم دو قسمتیش کنم!!!



  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده: محمد نیک زاد

  • نظرات دیگران ( )

  • این تصاویر واقعی ست! (جمعه 87/9/8 ساعت 10:44 صبح)

     

     

    چیزی نمونده بود به ایستگاه اتوبوس برسم که دیدم خانمی فریاد می زنه. همین که نزدیک می شدم دیدم هیچ کس بهش توجه نمی کنه و از کنارش با نگاه هایی معلق رد میشن. هیچ روشن نبود چی میگفت. جوری بود که همه بهش میگن دیوونه! با توتن و تلاش وحشتناکی فریاد می زد. با صدایی خیلی بلند. نمی تونید فکرش رو هم کنید که چقدر می تونید با اون صدا فریاد بزنید.

    نزدیک اتوبوس دیدم دو نفر با فریاد و داد و هوار انگار که دعوا می کنن. کتک کاری نبود اما همونم زشت بود.

    سوار اتوبوس شدم و رفتم سمت چپ روی یکی از صندلی تکی ها نشستم. درست رو همونی که جلو صندلی دوتایی برعکسه! همون صندلی بدرد بخورایی که جوونایی که خانم ها رو دید میزنن روش میشینن. گاهی هم از اداهاشون میشه فهمید که به قول سرشناس مخ زدند و اون طرف هم بدش که نمیاد هیچ، خوشش هم اومده.

    از پشت شیشه بیرون رو نگاه می کردم. سه تا خانم جوون با حالتی شبیه مست های از حد گذرونده، تلو تلو خرون غش و ریسه می رفتن و با ادا و شکلکشون ماشینا رو مجبور می کردن براشون وایسن. کمی بعد از اونا آقای جوونی به ظاهر محجوب می خواست از خیابون رد شه اما ماشینا امون نمی دادن. یهو یه تاکسی زرد سمن وایساد و راننده با دست اشاره کرد که آقا رد شه. بعد رو کرد به خانم جوونی که کنارش نشسته بود و با لبخند چیزی گفت و هر دو دست به وسط صندلی بردن و تخمه برداشتن و شکستن و گپ زنان رفتن.

    یه پسر نوجوون با یه دختر بچه ناز اومدن روبرو نشستن و کار و کاسبی دو تا جوون احتمالی همیشگی رو بهم زدن. چقدر دختره ناز بود. تمام حواسم بهش جمع بود. با یه نگاه به صورتش میشد همه چی رو فراموش کرد. اون تمام زندگی بود! تمام امید! آره اون به حقیقت خود امید بود. یهو یاد طهورا افتادم. 10روزه که ندیدمش. خیلی دلم براش تنگ شده. طهورا خود عشقه... دلخوشی این سالهای من. تنها کسی که منو می فهمه. برادرزاده ی خردسالم که بیشتر از همه منو می فهمه.

    راننده اومد و بلیتا رو جمع کرد و راه افتاد. باز دعوا سر بلیت ندادن خانم ها بود. راننده می گفن 50نفر سوار شدن و فقط 10تا بلیت دادن! جای شکرش باقیه! این دوبرابر آماریه که شرکت واحد اعلام کرده!

    ایستگاه بعد یه آخوند سالنخورده اما ریش سفید سوار شد. از قد و قامت و سرزندگیش میشد حدس زد که بیشتر نماز صبح هاش رو با غسل جنابت خونده و خانم بازیای زیادش مث سرآشپزی که مدام از غذاهای مختلف می خوره تر و تازه نگه ش داشته. اما شک ندارم آخرش شبیه میمون میشه. از این جور آدما دیدم فراوون. آخرای عمرشون زشت و بد ترکیب میشن. از بس که مدام کنار این و اون خوابیدن... داشتم با خودم فکر می کردم کسی پیدا میشه هنوز که براش از جاش بلن شه؟ که یهو دوتا پسر بچه ای که رو صندلی اول نشسته بودن بلن شدن و آخوند هم نشست و حالش رو برد. یعنی نسل این بچه ها اونا رو دوست دارن؟

    دوتا ماشین که انگار باهم کورس گذاشتن از کنار اتوبوس و تو مسیر مخالف سبقت گرفتن و چندتا بوق و گاز و (...)! رفتن. هنوز خیلی رد نشده بودیم که روی پشت بوم یکی از مغازه های اون دست خیابون چشمم خورد به یه ماشین تصادفی مچاله شده که با تمام داغون بودنش میشد فهمید 206بود.

    تو مسیر اجرای تصادفی آهنگ ها تو گوشم نوبت رسید به آهنگ سنتوری. داشتم به این فکر می کردم که چه ربطی بین این آهنگ و این تصاویر بود که یهو تو حاشیه خیابون بچه ای رو دیدم که با یه توپ بازی می کرد و بعد از اون نگاهم رسید به آقا و خانمی که بیرون یه چادر دست ساز و میون یه سرس خرت و پرت و اسباب خونه با هم گپ می زدن و به بازی بچه شون نگاه می کردن. خیلی دلم گرفت...

    آهنگ سنتوری تموم شد و من جادوی ترانه ی بعدیش به تصاویر فکر می کردم و به خودم و به همه چی ... فکر می کردم و دل گرفته ترانه رو تو ذهنم تکرار می کردم:

     

    عزیز ساکت من همصدا کو

    بگو شهرفرنگ قصه ها کو

    مگه ما حوض فیروزه نساختیم؟

    بگو پس ماهی پولک طلا کو؟

     

    به یادآر ای عزیز خوب و خسته

    قدیمی ای صمیمی ای شکسته

    به یادآر ای دلیل هر ترانه

    که بیداری به خوابت پل نبسته

     

    می خواستی شهری از مخمل بسازی

    به قد بی حصاری بی نیازی

    به رنگ ناب دریا رنگ ماهی

    به لطف همصدایی همنوازی

     

    به رویا می زنم بیدارم از تو

    دوباره می رسم تا آخر تو

    بیا که خواب بیداری قشنگه

    بیا هم قد رویاهای من شو

     

    تماشا داره رویاهای بیدار

    تماشا داره رنگ سبز ایثار

    چه عطری داره یاس پشت دیوار

    چه رنگی داره خوشبختب به یادآر

     

    ...

     

    تنها یه ایستگاه مونده بود تا ازین کارناوال پیاده شم. نفهمیدم کی خوابم برد. چش که باز کردم نزدیک بود درا رو ببنده و ایستگاه محلمون رو رد کنه. تند و فرز پیاده شدم...

    کاش...

    کاش طهورا اینجا بود.

     

    آخرای 22تیر87

     

    ببخشیدکه نبودم. که نیستم. روزای سختیه. چیزی هم نمی نویسم این روزا....



  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده: محمد نیک زاد

  • نظرات دیگران ( )

  • درخت ها بی مزار می میرند. (شنبه 87/7/27 ساعت 7:28 عصر)

     

    این روزها بیشتر به تو می مانم. درخت جان! درخت جانم!

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

     

      .

    انگار این غبار بزرگتر از آن است که فکر می کردم...

    انگار همه مان را غبار گرفته...

    نیستیم و...

    نمی دانیم چرا؟!...

    دیگر انگار بهانه ی نوشتن نیست

    نوشتن بهانه نیست

    دیگرانگار...

    .

    بهانه آری:

    بی

    هم

    اندیشه

    نمی توانیم

    همدرد!

    .

    دیگر این روزها

    شوقی نیست به سرور...

    به شادی...

    اما هنوز شادی آرزو می کنم...

    برای خودم

    برای همه

    حتی برای او

    که این روزها

    واژه ی دشمن را نیز

    روسپید کرده!...

    .

     جمع پراکنده شدیم...

    بیشتر با مرده ها و رفته ها خود را همسان می بینیم. به آثارشان پناه می بریم. با خود می گوییم: ای کاش زنده بود! پیداش می کردم! برای همراهی... همنفسی... یا حتی شاگردی و پادویی...

    به زنده ها فکر نمی کنیم. که اگر دهه ی چهل دوران طلایی شعر بود یا دهه ی سی دوران اوج شکوفایی داستان و بهمان و چه می دانم هر دلپسند دیگری، امروز اما دوران شکوفایی تنهایی ست... بی رفیقی... همه ی شکوه دوران گذشته ای که حسرت نبودن در آن ها را می خوریم، به حلقه های گوناگون نویسنده ها، شاعران، هنرمندان، فیلسوفان و... بوده... امروز اما کسی چشم دیدن دیگری را ندارد انگار!... کم اند کسانی که به آهنگ انسانی، به ندای روح بی قرار پی حضور در چنین محافلی را می گیرند. بیشتر پی خودنمایی، فیگورهای ویژه از تیپ و آرایش بگیر تا عکس با این و آن و...

    از همه ی این ها خسته ام...

    .

     برهوت می شویم

    می دانم

    می دانم

    ما

    درختان جدا شده از رمه ی جنگل آخرالزمان

    یکی یکی خشک می شویم

    می دانم

    آغاز

    خیره سری بود.

    به آمدن گاه و بی گاه پرنده و

    نشستن بر فراز شانه ی تنها

    دلخوش داشتن بود...

    پرنده اما

    دیگر حوصله ی بهانه گیری گاه و بی گاهم را نداشت.

    نمی دانست وقتی می رفت

    به روزگارم چه می رفت.

    نمی دانست

    نمی دانست تنها سینه بر باد سپر داشتن چه می کند با من.

    نمی دانست روزهایی که باید می آمد و می ماند

    نبود.

    با دیگری بود.

    نمی دانست

    خشک می شوم

    نمی دانست

    می میرم.

    نمی دانست نمی داند

    از زور نبودنش

    با باد دوست شدم.

    با دشمنم.

    با آن بدتر از تبر...

    نمی دانست، نمی داند

     باد شاخه هایم را برد.

    دستهای به نماز ایستاده ام را برد.

    نمی داند

    روزی

    می آید

    می آید که روی شانه ام بنشیند

    بنشیند و

    های های گریه کند.

    گریه کند و

    از بی وفایی دیگری و دیگران بگوید.

    نمی داند

    نمی داند اما

    روزی که بیاید

    شاید

    دیگر

    حتی

    خاکسترم را هم نبیند.

    نمی داند

    درخت ها بی مزار می میرند.

     

    درخت ها بی مزار می می رند

  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده: محمد نیک زاد

  • نظرات دیگران ( )

  • دارم صدا می شنوم... (دوشنبه 87/7/1 ساعت 12:10 صبح)

     

     

     

    پرنده ی مرده / محمد نیک زاد

     

    چند روزی هست که ویرونم... نه این درست نیست! ویرونترم! آره این خوبه! ویرونتر از پیش.

    خب تو این حال هم که نمی خواستم چیزی بنویسم. سیدعلی صالحی قشنگ گفت:وظیفه واژه امیده.

    گفتم ننویسم یهو ببینم یکی بیاد برام کامنت بذاره که...

    بگذریم...

    چند دقیقه پیش رفتم وبلاگ مجتبی...

    یه شعر تازه گذاشته بود.

    خواستم براش چیزی بنویسم.

    اینجوری شد:

    .
    درود
    .
    ....
    سخته... عجیبه... ترسناکه... مجتبی من اومدم اینجا اما هیچی ندارم بگم... به تو که عزیزی... عزیز همیشه و هنوزی....
    .
    شاد و خوشبخت باشی
    .

    (چند دقیقه بعد باز براش نوشتم):

    .
    نمی دونم خوبه یا بد؟!...
    شاید خوبه... شاید این خودمم و پیش ازینم دروغ بود...
    شایدم نه...
    من فکر می کنم دارم هدایت و ویرجینا و همینگوی و ژید و آرگداس و بقیه رو... همه... همه اونایی که نامشون رو حتا فراموش کردم، می فهمم... آره منم صدا می شنوم.. آره انگار دارم لحظه ای رو که ویرجینا جیباشو پر سنگ کرد و رفت تو اووز رو زندگی می کنم... می فهمم... آره انگار دارم در رو می بندم و شیر گاز رو باز می کنم... انگار می خوام این بار که سلاح دست گرفتم یه گلوله شو با خودم یکی کنم.... آره مجتبی:
    پاییزها مرا به خیابان کشانده اند
    من مثل برگ منتظر روز رفتنم
    ...
    تو آخرین نوشتم از خودکشی درخت جوون گفتم.. چند روز بعد از رادیو شنیدم چند هزار تا درخت تو نپال سر چند دقیقه سرنگون شدن...همه دانشمندا موندن که چی شده؟!... من اما می دونم... مو به تنم راست شد وقتی شنیدم... کاش منم یکی از اونا بودم... اونا خواستن که برن و... رفتن...
    چیزی نمانده تا سفر خوب واپسین
    دارم به یاد خویش غزل می پراکنم
    ...
    ترسناکه...
    عجیبه...
    سخته...
    ...

     

     

    پرنده ای که منم / محمد نیک زاد

     

    پرنده ی مرده

     

    دیگر چه فایده؟...

    پرواز که می شنوند

    یاد پرندگان پرواز از یاد برده ای می کنند

    که بر جای کودکان رفته

    بر خانه های گچی باران نخورده و مانده

    مانده بر تن کوچه ی فراموشی کودکی

    خانه به خانه

    تمرین لی لی زمین گیر شدن می کنند.

     

    دیگر چه فایده؟...

    که آن پرنده ی مرده را

    چه نام بود و

    پرواز را تا کجا خاطره نمود؟!...

     



  • کلمات کلیدی :
  • نویسنده: محمد نیک زاد

  • نظرات دیگران ( )

  • <      1   2   3      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    من درختم...!
    برگی از نوشته ی امروزم!
    سالگرد فروغ
    یادم تو را فراموش
    همیشه یا نمی رسیم؛ یا آن گاه می رسیم که دیگر خیلی دیر است.
    [عناوین آرشیوشده]
  •   بازدیدهای این وبلاگ
  • امروز: 0 بازدید
    دیروز: 10 بازدید
    کل بازدیدها: 42108 بازدید
  •   پیوندهای روزانه
  •   درباره من
  • آدم آباد _ ادم آباد _ عدم آباد
    محمد نیک زاد
    سلام ستاره ی از شب گریخته ی همروز من... اینجا بهانه ای است برای نوشتن برای نشر نوشته هایم و خواندن نوشته های دیگران از آدم آباد پدرمان تا ادم آباد (ادم=هستم) خودمان و تا عدم آباد که می رویم....
  •   لوگوی وبلاگ من
  • آدم آباد _ ادم آباد _ عدم آباد
  •   دسته بندی یادداشت ها
  •   مطالب بایگانی شده
  •   اشتراک در خبرنامه
  •  

  •  لینک دوستان من

  • Click here to join Forough
    با فروغ هم‌راه شوید
    Click here to read Forough e-magazine
    Ç