.
انگار این غبار بزرگتر از آن است که فکر می کردم...
انگار همه مان را غبار گرفته...
نیستیم و...
نمی دانیم چرا؟!...
دیگر انگار بهانه ی نوشتن نیست
نوشتن بهانه نیست
دیگرانگار...
.
بهانه آری:
بی
هم
اندیشه
نمی توانیم
همدرد!
.
دیگر این روزها
شوقی نیست به سرور...
به شادی...
اما هنوز شادی آرزو می کنم...
برای خودم
برای همه
حتی برای او
که این روزها
واژه ی دشمن را نیز
روسپید کرده!...
.
جمع پراکنده شدیم...
بیشتر با مرده ها و رفته ها خود را همسان می بینیم. به آثارشان پناه می بریم. با خود می گوییم: ای کاش زنده بود! پیداش می کردم! برای همراهی... همنفسی... یا حتی شاگردی و پادویی...
به زنده ها فکر نمی کنیم. که اگر دهه ی چهل دوران طلایی شعر بود یا دهه ی سی دوران اوج شکوفایی داستان و بهمان و چه می دانم هر دلپسند دیگری، امروز اما دوران شکوفایی تنهایی ست... بی رفیقی... همه ی شکوه دوران گذشته ای که حسرت نبودن در آن ها را می خوریم، به حلقه های گوناگون نویسنده ها، شاعران، هنرمندان، فیلسوفان و... بوده... امروز اما کسی چشم دیدن دیگری را ندارد انگار!... کم اند کسانی که به آهنگ انسانی، به ندای روح بی قرار پی حضور در چنین محافلی را می گیرند. بیشتر پی خودنمایی، فیگورهای ویژه از تیپ و آرایش بگیر تا عکس با این و آن و...
از همه ی این ها خسته ام...
.
برهوت می شویم
می دانم
می دانم
ما
درختان جدا شده از رمه ی جنگل آخرالزمان
یکی یکی خشک می شویم
می دانم
آغاز
خیره سری بود.
به آمدن گاه و بی گاه پرنده و
نشستن بر فراز شانه ی تنها
دلخوش داشتن بود...
پرنده اما
دیگر حوصله ی بهانه گیری گاه و بی گاهم را نداشت.
نمی دانست وقتی می رفت
به روزگارم چه می رفت.
نمی دانست
نمی دانست تنها سینه بر باد سپر داشتن چه می کند با من.
نمی دانست روزهایی که باید می آمد و می ماند
نبود.
با دیگری بود.
نمی دانست
خشک می شوم
نمی دانست
می میرم.
نمی دانست نمی داند
از زور نبودنش
با باد دوست شدم.
با دشمنم.
با آن بدتر از تبر...
نمی دانست، نمی داند
باد شاخه هایم را برد.
دستهای به نماز ایستاده ام را برد.
نمی داند
روزی
می آید
می آید که روی شانه ام بنشیند
بنشیند و
های های گریه کند.
گریه کند و
از بی وفایی دیگری و دیگران بگوید.
نمی داند
نمی داند اما
روزی که بیاید
شاید
دیگر
حتی
خاکسترم را هم نبیند.
نمی داند
درخت ها بی مزار می میرند.