با هادی قرار قرار داشتم بریم انتقال خون. باهاش تماس گرفته بودم و می دونستم کارش طول می کشه و دیر میاد. فرصت خوبی شد برای پیاده روی. بارون امروز هوش از سرم برده بود. هوا عالی بود. تو تهران همچین هوایی رو خیلی دوست دارم. زمین بارون خورده، دم دمای غروب، هوای نمناک و...
پیاده رفتن کنار ماشین های پارک شده تو ترافیک، یکی از بهترین فرصت های منه. همه چی آماده بود تا عشقبازی امروزم با بارون رو کامل کنم. اینجوری که نگاه می کردم، پیاده رفتن از حوالی تخت طاووس تا وصال برام کم هم بود.
به هفت تیر که رسیدم رفتم تو یه فروشگاه پوشاک. همیشه وقتی قصد خرید ندارم بهتر می بینم. هنوز فرصت نکرده بودم ببینم کجام که صدای خانم فروشنده رو شنیدم:
"اینا کارای جدیدمونن."
برگشتم تا مطمئن شم با منه. دیدم با فاصله ای کمتر از دو وجبیم خانمی کمی کوتاهتر از خودم با مانتو مشکی تنگ و شال قرمز ایستاده. میشد از آرایش کمرنگ چهره ش حدس زد هنوز کسی رو گرفتار نکرده! یا برعکس! هرچند دیگه این روزها نمیشه از آرایش کمرنگ و پررنگ چیزی رو حدس زد. پرسیدم:
"با منید؟"
"بله آقا! اینا کارای جدید فصلن. کار ترکن."
آروم گفتم:
"دیدم زبونشونو نفهمیدم!"
اما گوشاش تیزتر از اون بود که نشنوه. ملوس خندید و گفت:
"من تقریبا همزبونشونم، چه رنگی دوست دارید؟"
"بی رنگی! شما هم باهاشون همدل شید به جا همزبونی"
انگار نمی تونست چیزی بگه. یه جورایی کم آورده بود. پرسید:
"جدی قصد خرید دارید؟"
"نه!"
خشکش زد. با دلخوری گفت:
"پس...؟!"
انگار با مکثش پی واژه ی مودبانه ای بود که گفتم:
"پس برم بیرون؟"
دستپاچه گفت:
"نه... نه... منظورم این نبود. برام عجیبه که قصد خرید ندارید و اینجایید."
"خب یه فلسفه ای داره. ناراحت نشید. برا مزاحمت نیومدم."
با یه شرم مصنوعی قشنگ گفت:
"مزاحم چیه؟!! اینجا متعلق به خودتونه. میشه بپرسم فلسفه ش چیه؟"
"خب پرسیدید دیگه!"
خندید و گفت:
"اگه دوستندارید نگید خب."
"نه. مشکلی نیست. من وقتی قصد خرید ندارم بهتر می بینم. وقتی نیاز به خرید دارم تو اولین فروشگاه خرید می کنم. اما وقتی به چشم خریدار نگاه نمی کنم، بهتر می بینم... فلسفه ی همه ی زندگیم همینه."
چند ثانیه ساکت بود و فیگور متفکرانه ای به خودش گرفت و گفت:
"چه نگاه جالبی! شما فلسفه می خونید؟!"
"شما فلسفه می دونید؟"
"نه خیلی سنگین و نامفهومه برام."
"این ظاهرشه. اما حقیقتش پیچیده نیست. کافیه نگاه کنید ببینید چی فلسفه نیست. یه لیست درست کنید از چیزایی که فکر می کنید فلسفه نیست. بعد روش فکر کنید. به نتایج جالبی می رسید. خب ببخشید وقتتون رو گرفتم."
حس خوبی از ادامه گفتگو نداشتم خواستم زود برم. دستپاچه و کمی نگران گفت:
"نه! نه! خیلی هم خوشحال شدم. کم پیش میاد آدم به کسی مثل شما بربخوره. میشه... باز همدیگه رو ببینیم و... صحبت کنیم؟"
دیگه نیتش معلوم بود. بدجنسی کردم و فاتحانه گفتم:
"چرا؟"
باز ملوس شد و گفت:
"برا... لیستی که گفتید... برا ادامه ش میخوام کمکم کنید!"
میون گفتگو باهاش احساس کردم امروز یه جوری ام... بعد از مدت ها که از گفتگو با خانم ها دوری می کردم، امروز نه تنها تو مودش بودم که شیطنت های دبیرستانی هم سراغم اومده بود. خوب می دونستم که تو این سن خوب نیست و می تونه برام، اونجور که منم، شر بشه و برا دیگران... شاید رفتار توهین آمیز و ناراحت کننده... شاید سراب یه اتفاق که منتظرشن خیلی ها... شاید یه دوست یا یه همراه یا یه همسر!...
خودمو جم و جور کردم و گفتم:
"شما همون کارو کنید، خود راه نفر بعد رو بهتون نشون میده. نیازی به من نیست. خداحافظ."
انگار تعجب کرده بود. آهنگ صداش کند و مبهوت گفت:
"خداحافظ."
تو این سرویس نمیشه نوشته ای با تعداد حروف بیش از 3000 تا نوشت. مجبور شدم دو قسمتیش کنم!!!