دیروز برای سالگرد فروغ رفتم ظهیرالدوله. یادداشت هایی روی گوشی موبایلم نوشتم تا برای نوشتن اینجا فراموشیم نابودشان نکند. دیشب اما دیدم که تمرکز برای نوشتن ندارم. ذهنم شدید روی موضوعی درگیر شده بود. امروز صبح هم که بیدار شدم، خیلی تند دست به قلم شدم و کمی هم نوشتم اما دیدم که نه! هنوز از حال دیروز و دیشب رها نشدم و نوشتنم چنگی به دلم نمی زند.
اما از جایی که نوشتن درباره فروغ برایم خیلی مهم بود، گفتم اینجا برایتان بنویسم که اگر نوشته ی پارسالم در وبلاگ پیشین را نخواندید به بایگانی اسفند ماه وبلاگ پیشینم http://mnikzad.blogfa.com/8612.aspx بروید و نوشته ای با سرخط «سالگرد فروغ» را بخوانید. البته این چند مورد را به آن افزوده کنید:
- کسانی که روشن نبود که اند و از کجا؟ امسال دکان نویی باز کرده بودند و ورودیه هزار تومانی می گرفتند که البته از برخی چون ما نتوانستند!
- امسال خانم های بیشتری با آقایان دست می دادند!
- سیگاری ها و پیپی ها (پیپ کش ها) بیشتر شده بودند.
- سه نفر آقا، آواز هم خواندند.
- هنوز دسته ای تازه وارد شاعر نشناس رو سنگ ایرج میرزا می نشینند!
شاد و خوشبخت باشید.
امروز 30بهمن است و من امروز فهمیدم که خیلی از خواننده ها با تمام مهری که به نوشته های کوچک این کوچک نشان می دهند اما حوصله ندارند که به نوشته ی پارسال در تارنمای پیشین بروند. بهتر دیدم که من نوشته را به اینجا بیاورم! می دانم که اما اشتباه از من بود. چرا که باید نوشته ای دیگر می نوشتم اما گفتم که، خواستم اما نشد...
سالگرد فروغ
ظهیرالدوله، بیست و چهارم بهمن. بهد ازظهر یک روز خسته ی زمستانی. اینجا آمدم برای سالگرد فروغ و البته دیدار دوست و دوستانی که شاید بیایند و شاید نه!
امسال اینجا خیلی با سال های قبل فرق می کند. انگار فقط چند نفر اینجا خاک شده اند. چند قبر تنها و تنها چند قبر. پس کو؟! قبرهای دیگر کو؟ نام های دیگر؟ سنگ های... آن قدر زمستان است که برف پیکر خویش را بر تمامشان گسترده است. دیگر این قبرها و ما زمستان را باور کرده ایم. ایمان آورده ایم. انگار هیچ وقت نبوده اند. انگار یکی در حیات خانه اش کلکسیون قبر شاعر جمع کرده است.
بهار، ایرج... و فروغ... و باز هم فروغ...
اینجا که به ستونش تکیه زده ام و می نویسم، سخت است دیدن جماعت جمع شده بر گرد گور فروغ... آنهایی که بعضی شان آمده اند شاید شاعری معروف بیاید و عکس و امضا و... بعضی هم دور آن خانم که کارت ویزیتش را جایزه می دهد جمع شده اند تا هی شعر بخوانند و پانسمان بینی عمل شده و دیده شدن و...
اینجا چند پله بالاتر از قبرهای دیگر، کنار قبر ساده و قاب شده ی بهار شعر ایستاده ام و به این فکر می کنم که اگر برای همه این طور پیش برود شاید دیر یا زود نام های دیگر را فراموش کنیم. شاعران دیگر... شعرهای نخوانده شان... حرف هاشان...
به این که شاید باید همه عاشق باشند. یا نه همه از عشق بگویند. این طور خوب است! همه این طور دوست دارند. همه پی عشق اند... پی عاشقی... عشق... این واژه های چرکمال شده و عفونت زده ی این روزهای فراموشی و تاریکی...
اما آیا چقدر از ما به حقیقت عشق می اندیشیم؟ راستی! اگر سراغمان بیاید پشت دیوارمان نمی ماند؟ نمی رود؟! شاید هم رفته باشد؟!...
گوشه ی پله ی اول پسری نشسته، سیگار می کشد و برای دو خانم که روبرویش ایستاده اند رل روشنفکری اجرا می کند. یکی هم آمد و سراغ گور اخوان ثالث را گرفت! حیف که راه دور است! باید تا توس فردوسی برود! یکی هم معلوم نیست برای کجا؟ چند عکس از این پوزیشن من گرفت!حالا سخت تر شد. دو دختر و یک پسر دیگر هم آمده اند و در باب جدایی یکی شان و دوست پسرش می گویند که سه ماه باهم بوده اند و دختر می گوید که اصلا برایش مهم نیست. ها...! یکی شان دارد نوشتنم را مسخره می کند و با لحن کاتبان می گوید: در بهمن ماه یکهزار و... یعنی که نوشتنم برایش مسخره است... مثل دوست پسرش... یا بدتر از آن!... به این فکر می کنم که او هم پی عشق است؟!... یا پی احترام عاشقی فروغ اینجا آمده؟!...
شعرهایی که جماعت دور گور فروغ نمی خوانند در ذهنم مرور می شود:
چرا توقف کنم، چرا؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
...
چه می تواند باشد مرداب
...
من از سلاله ی درختانم
تنفس هوای مانده ملولم می کند
پرنده ای که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم
نهایت تمامی نیروها پیوستن است، پیوستن
به اصل روشن خورشید
و ریختن به شعور نور
...
در سرزمین قدکوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت می کنم
و کار تدوین نظامنامه ی قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست
...
مرا تبار خونی گل ها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گل ها، می دانید؟
و آنجا که گفته:
من از زمانی
که قلب خود را گم کرده است می ترسم
من از تصور بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم.
...
رفتیم تا سال دیگر
به امید چراغ و دریچه!